شب صحرا..
تو ای آدم نمیدانی ندانسته گرفتارت شدم
همچو خورشید شدم، مجنون صحرایت شدم
هیچ ندانستی در سکوت شب آن دشت وجودت
بوته شدم ، خار شدم،هرزه به دنبالت شدم
الا ای مه پنهانی،تو هیچ نمیدانی نمی دانی
آئینه شدم،آب شدم،برکه مهتابت شدم
چون قصد کردی به جهان،وامانده و سرگردان
کوه شدم،سنگ شدم، شنزار غلطانت شدم
آمدی از کهکشان با باری از جهل و سکوت
در هبوط و گمرهی، استار شبتابت شدم
گفتمت زین می قدحی سرکش،مست شو
رفتی و تسلیم آن دو چشم حوایت شدم
ساختی با دل قلاش خود،بردی رخ شاداب من
بازم نشستم منتظر،میزبان روی توابت شدم
بیا ای تشنه ی لب خشک،ارجع الی ربک
تا لبت را تر کنی..ساقی جناتت شدم
رضا موحد1.11.94 کویر مصر